خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
بخود کردی دراز آخر زبان دود دلها را
هوایت نکهت گل را کند داغ دل گلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
سفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت در کوچه دل کی نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزی با لی نزد ورنه
شکست طره ات عمریست پیدا میکند ما را
حریف وحشت دل دیده حیران نمیگردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را
سخن تا در جهان باقیست از معدومی آزادم
زبان گفتگوها بال پرواز است عنقا را
خزانی چهره بس باشد بهار آبروی من
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را
بلند و پست خار راه عجز ما نمیگردد
به پهلو قطع سازد سایه چندین کوه و صحرا را
الهی از سر ما کم نگردد سایه مستی
که بی صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را
ببزم وصل از شوق فضول ایمن نیم (بیدل)
مباد ابرام تمهید تغافل گردد ایما را