داغ عشقم نیست الفت با تن آسانی مرا
پیچ و تاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
بی سبب در پرده اوهام لافی داشتم
شد نفس آخر بلب انگشت حیرانی مرا
از نفس بر خویش می لرزد بنای غنچه ام
نیست غیر از لب کشودن سیل ویرانی مرا
خلعت خونین دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل گریبانی مرا
رازداریها بمعنی کوس شهرت بوده است
چون حیا از پوشش عیب است عریانی مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان کرد زندانی مرا
گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد بصحرای جنون آخر پریشانی مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب کرد
بعد ازین هم کاش بگدازد پشیمانی مرا
میروم از خویش در اندیشه بازآمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا
غیر الفت برنتابد صافی آئینه ام
میکند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا
این چمن یارب بخون غلطیده بیداد کیست
کرد حیرانی چو شبنم چشم قربانی مرا
جلوه مشتاقم بهشت دوزخم منظور نیست
میروم از خویش در هر جا که میخوانی مرا
چون شرارم ساز پیدائی حیا ارشاد کرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا
میرود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوار است (بیدل) چین پیشانی مرا