داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
او سپهر و من کف خاک او کجا و من کجا
عجز را گر در جناب بی نیازیها رهیست
اینقدرها بس که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش ازین آتش مزن در خانه آئینه ها
هر کرا الفت شهید چشم مخمورت کند
نشه انگیزد زخاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آئینه گردد توتیا
نیست در بنیاد آتشخانه نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کائینه ئی گیرد جلا
زندگی محمل کش وهم دو عالم آرزوست
میطپد در هر نفس صد کاروان بانک درا
آرزو خون گشته نیرنگ وضع ناز کیست
غمزه دارد دور باش و جلوه میگوید بیا
هر چه می بینم طپس آماده صد جستجوست
زین بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایه اش دارد بیا
هر نفس صد رنگ میگیرد عنان جلوه اش
تا کند شوخی عرق آئینه میریزد حیا
بال و پر بر هم زدن (بیدل) کف افسوس بود
خاک نومیدی بفرق سعی های نارسا