درین محفل که دارد شام بر بند و سحر بگشا
معما جز تامل نیست یکمژگان نظر بگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصت اندیشی
گرت چشمیست از مژگان کشودن پیشتر بگشا
بکار بسته دل آسمان عاجز ترست از ما
محیط ار ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا
خرد از کلفت اسباب آزادی نمیخواهد
مگر شور جنون گوید که دستارت زسر بگشا
زفیض صدق اگر دارد کلامت بوی آگاهی
بباد یک نفس چشم جهانی چون سحر بگشا
حدیث بیغرض شایسته ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیداست تر بگشا
بناموس حیا دامان دل نتوان رها کردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابت پرور رحمت تلاش از کس نمیخواهد
بدست از دعا خالی گریبان اثر بگشا
زهر نقش قدم واکرده اند آئینه دیگر
مژه خم کن زرمز خلوت تحقیق در بگشا
بعزم چاره غفلت زمژگان کسب عبرت کن
رگ خوابی که بکشائی بچندین نیشتر بگشا
کشاد دل بچاک پیرهن صورت نمی بندد
زبند این قبا واشو گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمع کن (بیدل)
بجز هیچ از میان چیزی نمی یابی کمر بکشا