زبخت نارسا نگرفت دستم گردن مینا
مگر مژگان دماند اشک و گیرد دامن مینا
درین میخانه تا ساغر کشی سازند امت کن
گلوی بسملی می افشرد خندیدن مینا
زبان تاک تا دم میزند تبخاله می بندد
که برق می نمیگنجد مگر در خرمن مینا
بهاری در نظر گل میکند اما نمیدانم
بطبع غنچه ها رنگست یا خون در تن مینا
خیال مستی آن چشم هر جا میفروش آید
عرق بیرون کشد شرم از جبین روشن مینا
نشاط جاودان خواهی دلی را صید الفت کن
که مستی هاست موقوف بدست آوردن مینا
اگر از ساغر آگاهی دل نشه ئی داری
برنگ پرتو می طوف کن پیراهن مینا
تو ای غافل چرا پیمانه عبرت نمیگیری
که عشرت جام در خون میزند از شیون مینا
بخود بالیدن گردون هوائی در قفس دارد
خلا میزاید از کیفیت آبستن مینا
می ئی در چشم دارم الوداع ای رنج مخموری
که امشب موج اشکی برده ام تا دامن مینا
اگر سنگ رهت هوش است فال می پرستی زن
که از خود برنخیزی بی عصای گردن مینا
بحرف ناملایم زحمت دلها مشو (بیدل)
که هر جا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا