" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٩: زبزم وصل خواهشهای بیجا میبرد ما را

زبزم وصل خواهشهای بیجا میبرد ما را
چو گوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا میرود از خود بیغما میبرد ما را
چو فریاد جرس مائیم و جولان پریشانی
بهر راهی که خواهد بیخودیها میبرد ما را
جنون میریزد از ما رنگ آتشخانه عالم
بهر جا مشت خاری شد تقاضا میبرد ما را
چو کار نارسای عاجزان با اینهمه پستی
بجز دست دعا دیگر که بالا میبرد ما را
همان چون سایه ما و سجده شکر جبین سائی
که تا آن آستان بی زحمت پا میبرد ما را
زوحشت شعله ما مژده خاکستری دارد
پرافشانی بطوف بال عنقا میبرد ما را
ندارد نشه ئی آزادی ما ساغر دیگر
غبار دامن افشاندن بصحرا میبرد ما را
مدارائی بیاران میکند تمکین ما ورنه
شکست رنگ ازین محفل چو مینا میبرد ما را
نه گلشن را زما رنگی نه صحرا را زما گردی
بهر جا میبرد شوق توبی ما میبرد ما را
گدازد رد طوفان کرد دست از ما بشو (بیدل)
نبرد این سیل اگر امروز فردا میبرد ما را