" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٠: زبس جوش اثر زد از تب شوق تو یاربها

زبس جوش اثر زد از تب شوق تو یاربها
فلک در شعله خفت از شوخی تبخال کوکبها
درین محفل که دارد خاموشی افسانه راحت
بهم آوردن مژگان بود بر بستن لبها
زگرد وحشت ما تیره بختان فیض میبالد
تبسم پا شی ء صبح است چین دامن شبها
سبک تازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی
سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی
قلم محو است هر جا صاف گردد نقش مطلبها
زحاسد گر امان خواهی وداع گرم جوشی کن
زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها
فلک کشتی بطوفان شکستن داده است امشب
زجوش گریه ام ریگ ته آب اند کوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجانی فسونها خواند و پیدا کرد قالبها
شرار کاغذ ما دارد آزادی گلستانی
چرا ما را نمیخوانند این طفلان بمکتبها
بنازم نام شیرینی که هر گه بر زبان آید
چو بند نیشکر جوشد بهم چسبیدن لبها
غبار تیره بختیها باین لنگر نمیباشد
نمی آید برون چون سایه روزم (بیدل) از شبها