" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٤: زگفتگو نیامد صید جمعیت ببند ما

زگفتگو نیامد صید جمعیت ببند ما
مگر از سعی خاموشی نفس گیرد کمند ما
اگر از خاک ره تا سایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
زسیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خود گذشتن اولین گام سمند ما
تو خواهی پرده رنگین ساز خواهی چهره گلگون کن
بهر آتش که باشد سوختن دارد سپند ما
ازان چشم عتاب آلود ذوق زندگانی کو
غم بادام تلخی برد شیرینی زقند ما
زجوش باده میباید سراغ نشه پرسیدن
همان نیرنگ بیچونیست عرض چون و چند ما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چو شمع از جستجو رفتیم تا سرمنزل داغی
تلاش نقش پای داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صید گیرائی نمیگردد کمند ما
نگردد هیچ کافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوه گاهت چشم بند ما
جهان طوفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آئینه مشکل پسند ما
کمین ناله ئی داریم در گرد عدم (بیدل)
زخاکستر صدای رفته میجوید سپند ما