" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٥: زهی چون گل بیاد چیدن از شوق تو دامانها

زهی چون گل بیاد چیدن از شوق تو دامانها
چو صبح آواره چاک تمنایت گریبانها
زمحفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل زموسیقار خاموشی نیستانها
زچشمم چون نگه بگذشتی و از زخم محرومی
جدائی ماند چون خمیازه در آغوشها مژگانها
دران محفل که رسوائی دهد کام دل عاشق
چو گل دامان مقصد جوشد از چاک گریبانها
بفکر تازه گویان گر خیالم پرتواندازد
پر طاوس گردد جدول اوراق دیوانها
دران وادی که گرد وحشتم بر خویش میبالد
رم هر ذره گیرد در بغل چندین بیابانها
باوج همتم افزود پستیهای عجز آخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شد گر تنگ شد بر بسملم جولانگه هستی
در آغوش پروامانده دارم طرح میدانها
بچندین حسرت از وضع خموش دل نیم ایمن
که این یکقطره خون در خود فرو برده است طوفانها
چنین کز شوق نیرنگ خیالت میروم از خود
توان کردن زرنگ رفته ام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع از برجستگی بیرون دیوانها
بروی چهره بیمطلبی گر چشم بکشائی
دو عالم از ره نظاره برخیزد چو مژگانها
زعشق شعله خو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت (بیدل) در نیستانها