سری نبود بوحشت زبزم جستن ما را
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چو اشک بیسروپائی جنون شوق که دارد
زکف نداد دویدن عنان دویدن ما را
رسیده ایم زهر دم زدن بعالم دیگر
سراغ از نفس ما کنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتامل
به پیش پاچه بلائیست طبع روشن ما را
کجا رویم که بیداد دل رسد بشنیدن
بسرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگه چو جوهر آئینه سوخت ریشه بمژگان
زشرم حسن که دادند آب گلشن ما را
فلک چو سبحه درین خشک سال قحط مروت
بپای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس بقید دل افسرده همچو موج بگوهر
همین یک آبله استادگیست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی
بپا فتاد سرما زپا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی
دیت همین عرق جبهه ایست کشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت (بیدل)
که فکر ما نکند تیره طبع روشن ما را