سوار برق عمرم نیست برگشتن عنانم را
مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا بزیر پای خودیابی نشانم را
برنگ شمع گر شوقت عیار طاقتم گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
بمردن نیز از وصف خرامت لب نمی بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری میفروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را
بتدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست دل مگر چون موج زه بندد دکانم را
مخواه ای مفلسی ذلت کش تسلیم در نانم
زمین تا چند زیر پا نشاند آسمانم را
زشرم عافیت محرومی جهدم چه میپرسی
عرق بیرون این دریا نمیخواهد کرانم را
زدرد دل درین صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع کاروانم را
نمیدانم زبیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشیکه بردارد فغانم را
تراوشهای آثار کرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی از گداز عشق سر کردم
مکیدن از لب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم جنون پیمای دشت بی نشان تازی
دل از آئینه گردیدن گرفت آخر عنانم را
زاسرار دهانی حرف چندی کرده ام انشا
بجز شخص عدم (بیدل) که میفهمد زبانم را