شوق تو دامنی زد بر نارسائی ما
سرکوب بال و پر شد بیدست پائی ما
در کارگاه امکان بی شبهه نیست فطرت
تمثال میفروشد آئینه زائی ما
زان پنجه نگاین نگرفت رنگ و بوئی
پامال یاس گردید خون حنائی ما
یارب مباد آتش از شعله باز ماند
خاک است بر سر ما از نارسائی ما
چون گل زباغ هستم ما هم فریب خوردیم
خون داشت در گریبان رنگین قبائی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستان که خواهد عذر جدائی ما
در راه او نشستیم چندانکه خاک گشتیم
زین بیشتر چه باشد صبر آزمائی ما
از سجده حضوری بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبهه سائی ما
تا کی هوس نوردی تا چند هرزه گردی
یارب که سنگ گردد خاک هوائی ما
گر در قفس بیمیریم زان به که اوج گیریم
بی بال و پر اسیریم آه از رهائی ما
سرها قدم نشین شد پروازها کمین شد
صد آسمان زمین شد از بی عصائی ما
(بیدل) اگر تو هم بند بنظر نباشد
کافیست سیر معنی لفظ آشنائی ما