" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٣: عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که بینائی چو چشم از سرمه ممکن نیست مژگان را
بغیر از بادپیمائی چه دارد پنجه منعم
زوصل زر همان یک حسرت آغوش است میزانرا
بهر جا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشه گلهای آزادیست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جز در طینت ظالم
سردنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتانرا ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرم کوئی سرنگون افگند دندانرا
اگر سوزد نفس از شور محشر باج میگیرد
خموشیهای این نی در گره دارد نیستانرا
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می خواهد
نم آبی فراهم میکند خاک پریشان را
فغان کاین نو خطان ساده لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ میشویند خط عنبرافشان را
دگر کو تحفه دئی تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا بخاک افگنده اند آئینه جان را
چو بوی گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر در خواب بیند پای مجنون وصل دامانرا
به بی سامانیم وقتست اگر شور جنون گرید
که دستی گر کنم پیدا نمی یابم گریبان را
بچشم خون فشان (بیدل) تو آن بحر گهر خیزی
که لاف آبرو پیشت گدازد ابر نیسان را