فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
بغلطانی رساند آب در گوهر روانی را
چو گل در وقت پیری میکشی خمیازه حسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجر و آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازد کمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر از وهم پروازی
عدم باش و غنیمت دار خورشید آشیانی را
غرور و فتنها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشن که بهر کشت آمالت
زمو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم بموج خون نمیدانم چه میگوید
مگر تیغ تو دریا بد زبان بی زبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همه گر زر شوم بر خویش نپسندم گرانی را
چمن پرداز دیدارم زحیرت چشم آن دارم
که چون طاوس در آئینه گیرم پرفشانی را
بمضمون کتاب عافیت تاوارسی (بیدل)
برنگ سایه روشن کن سواد ناتوانی را