کافرم گر مخمل و سنجاب میباید مرا
سایه بیدی کفیل خواب میباید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بیرونقیست
شمع خاموشی درین محراب میباید مرا
تشنه کام عافیت چون شمع تا کی سوختن
از گداز درد مشت آب میباید مرا
غافل از جمعیت کنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب میباید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب میباید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خیال افتاده ام
دل جنون می خواهد و آداب میباید مرا
شرم اگر باشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بی تکلف یک عرق سیلاب میباید مرا
دامن برچیده چون صبح کارم میکند
اینقدر از عالم اسباب میباید مرا
مشرب داغ وفا منت کش تسکین مباد
آب میگردم اگر مهتاب میباید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشا کنم
چون نگه یک تار و صد مضراب میباید مرا
بی نیازم ازرم و آرام این آشوب گاه
چشم میپوشم همه گر خواب میباید مرا
گریه هم (بیدل) لب خشکم چو مژگان تر نکرد
وحشتی زین وادی بی آب میباید مرا