" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٥٦: گر کماندار خیالت در زه آرد تیر را

گر کماندار خیالت در زه آرد تیر را
هر بن مو چشم امیدی شود نخچیر را
یاد رخسارت جبین فکر را آئینه ساخت
حرف زلفت کرد سنبل رشته تقریر را
برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون
خواهی آبادم کنی بر باد ده تعمیر را
مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست
ناله در وحشت گریبان میدرد زنجیر را
سخت دشوار است پرداز شکست رنگ من
بشکن ای نقاش اینجا خامه تصویر را
موج خون من که آتش داغ گرمیهای اوست
میکند بال سمندر جوهر شمشیر را
چون ره خوابیده زین خوابی که فیضش کم مباد
تا بمنزل برده ام سر رشته تعبیر را
گر باین وجد است شور وحشت دیوانه ام
داغ حیرت میکند چون نقش پا زنجیر را
پای تا سر در دم اما زحمت کس نیستم
ناله ام در سینه خرمن میکند تأثیر را
تا کی از غفلت بقید جسم فرساید دلت
یک نفس بر باده ده این خاک دامنگیر را
صبح عشرتگاه هستی از شفق آبستن است
نیست جز خون گر بپالاید کسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر
تا بدانی همچو (بیدل) قدر دار و گیر را