گر کنی با موج خونم همزبان شمشیر را
میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
میدهد طرز خرام فتنه پیکر قامتت
پیچ و تاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریز تو هر جا دم زند
عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر زچرخ ولامکان تسخیر باش
چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهر تجرید قطع الفت خویش است و بس
بر سر خود میتوان کرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست
تا بخون برده است جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سر بجیب خاک دزد
ورنه رحمی نیست برعریان تنان شمشیر را
دستگاه آئینه بیباکی بد گوهر است
میکند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن وار نیست
شرم می ترسم کند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشه گیریها نداشت
کرد (بیدل) فکر صید من کمان شمشیر را