" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٨: کو دماغ جهد تن در خاکساری داده را

کو دماغ جهد تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشرده است نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهر تیغ است این موج بجا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بوی گل آمیختن
کم رسد گرد کدورت دامن آزاده را
بی تکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما برنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هم از مژگان توان دید آشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی میکند آئینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج در گوهر زآشوب طپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فنا کن از تلاش آسوده باش
حفظ تا کی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خست نیست (بیدل) بی درشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را