" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٢: کز جزا میرسد از اهل حیا سرکش

کز جزا میرسد از اهل حیا سرکش
آب آئینه محال است کشد آتش را
بر زبان راست روانرا نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سد ره ناوک یار
شمع ناچار بخود کوچه دهد آتش را
کینه سازی المی نیست که زایل گردد
روز شب سینه پر از تیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش بر تافته کم نیست بز اخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد میگذرانند می بیغش را
ناله هست اگر گریه عنان کوته کرد
ابر از برق چراهی نکند ابرش را
مژه باز کن از چاک کتان هستی
نتوان دید بچشم دگر آن مهوش را
دام ما گرم روان نیست تعلق (بیدل)
خار پا مانع جولان نشود آتش را