" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٧: مآل کار چه بیند کسی نظر بهوا

مآل کار چه بیند کسی نظر بهوا
نمی توان خبر پا گرفت سر بهوا
درین چمن زجنون کاری خیال مپرس
بخاک ریشه و گل می کند ثمر بهوا
زمین مزرع ایجاد بسکه تنگ فضاست
نمو نگاشته تخم شرر مگر بهوا
بعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولی کند خبر بهوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چو گردباد همین بسته ام کمر بهوا
جهان گرفت برنگینی پر طاوس
غبار من که ندانم که داد سر بهوا
حدیث سرکشی از قامت بلند که داشت
که لب گزیده گره بند نیشکر بهوا
چو شبنمی که کند از مزاج صبح بهار
براهت آئینه ها بسته چشم تر بهوا
زساز قافله عمر جمع دار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر بهوا
بدستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر بهوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکانرا
که ابر بیضه شکسته است زیر پر بهوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
کشوده اند چو صحبت هزار در بهوا
تعلق دو نفس ما و من غنیمت گیر
که این غبار نیابی دم دگر بهوا
بغیر وصل عدم چیست مدعا (بیدل)
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر بهوا