ما را زگرد این دشت عزمیست رو بدریا
پر کهنه شد تیمم اکنون وضو بدریا
گر کسب اعتبارات دوری زبزم انس است
یک قطره چون گهر نیست بی آبرو بدریا
شرم غنا چه مقدار بر فطرتم گران بود
کز یک عرق چو گوهر رفتم فرو بدریا
بیظرف همتی نیست در عشق غوطه خوردن
گر حرص تشنه کام است تر کن گلو بدریا
خفت کش خیالی باد سرت حبابیست
تا کی حریف بودن با این کدو بدریا
علم و فنی که داری محو خیالش اولیست
کس نیست مرد تحقیق بشکن سبو بدریا
خلقی پی توهم تا ذات میرسانند
ما نیز برده باشیم آبی زجو بدریا
سرمایه خفت آنگه سودای خودنمائی
غیر ازتری چه دارد موج از نمو بدریا
بی جوهر یقینی از علم و فن چه حاصل
ماهی نمی توان شد ای کرده خو بدریا
هر چند کس ندارد فهم زبان تسلیم
دست غریقی آخر چیزی بگو بدریا
(بیدل) تردد خلق محو کنار خود ماند
نکشود راه این سیل از هیچ سو بدریا