" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨١: مپسند جز برهن تغافل پیام ما

مپسند جز برهن تغافل پیام ما
لعل ترا نگین نگرفته است نام ما
پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان
آئینه چراغ بدست است شام ما
کس با دل گرفته چه صید آرزو کند
این غنچه وا شود که گل افتد بدام ما
صد رنگ خون بجیب تأمل نهفته ایم
ضبط نفس چو زخم دل است التیام ما
همواری طبیعت پرکار روشن است
مستی نخوانده است کس از خط جام ما
در مکتب تسلسل عقلت نمیرسد
صد داستان بیک سخن ناتمام ما
معیار چارسوی دو عالم گرفته ایم
یک جنس نیست قابل سوادی خام ما
گامی دو همعنان سحر میتوان گذشت
رنگ شکسته میکشد امشب زمام ما
چون سبحه اینقدر بچه امید میدود
دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما
دیگر بالفت که توان چشم دوختن
در عالم رمی که نفس نیست رام ما
کو انفعال تا حق هستی ادا کنیم
چون شمع بسته بر عرقی چند وام ما
(بیدل) چو نقش پا زبنای ادب مپرس
پر سرنگون فتاده بلندی زبام ما
محبت بسکه پر کرد از وفا جان و تن ما را
کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمی تابد
نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلق عنان تاز است شمع ما ازین محفل
که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد طوفان جنون دارد
عنان گیرید این آتش بعالم افگن ما را
گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش
میندازید زآغوش ادب پیراهن ما را
فلک در خاک می غلطید از شرم سرافرازی
اگر میدید معراج زپا افتادن ما را
باشک افتاد کار آه ما از پیش پا دیدن
زشبنم بال تر گردید صبح گلشن ما را
هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می چیند
ندید این بیخبر مژگان بهم آوردن ما را
ازین خاشاک اوهامی که دارد مزرع هستی
بگاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را
چو ماهی خاخار طبع در کار است و ما غافل
که بر امواج پوشانده است گردون جوشن ما را
زآب زندگی تا بگذرد تشویش رعنائی
خم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را
بحرف و صوت تا کی تیره سازی وقت ما (بیدل)
چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را