" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٧: میخورد خون نفس اندر دل غم پیشه ما

میخورد خون نفس اندر دل غم پیشه ما
جوهر تیغ بود خار و خس بیشه ما
بسکه چون شمع بغم نشو و نما یافته ایم
شعله را موج طراوت شمرد ریشه ما
سختی دهر زصبر دل ما زنهاریست
آب شد طاقت سنگ از جگر شیشه ما
قد خم گشته همان ناخن فرهاد غم است
سعی بیجاست بجز جا نکنی از تیشه ما
شغل رسوائی و مستوری احوال بلاست
کاش آرایش بازار دهد پیشه ما
شور زنجیر جنون از نفس ما پیداست
نکهت زلف که پیچیده بر اندیشه ما
چشم امید نداریم زکشت دگران
دل ما دانه ما ناله ما ریشه ما
خامشیها سبق مکتب بیتابی نیست
یکقلم ناله بود مشق نی پیشه ما
نشه مشرب بیرنگی از آن صاف تر است
که شود موج پری درد ته شیشه ما
(بیدل) از فطرت ما قصر معانیست بلند
پایه دارد سخن از کرسی اندیشه ما