" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٩: نباشد بی عصا امداد طاقت پیکر خم را

نباشد بی عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدار کارفرمائی برانگشت است خاتم را
با رباب تلون صاف دل کی مختلط گردد
برنگ لاله و گل امتزاجی نیست شبنم را
کرم در کشت استغنا پر کاهی نمی ارزد
گدا گر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
بتقلید آشنای نشه تحقیق نتوان شد
چه امکانست ساز دلربائی زلف پرچم را
زوصل مدعا سعی طلب مأیوس می گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
بپاس عصمتند از بس هوا خواهان رنگ گل
چو بو از حجره های غنچه میرانند شبنم را
نمایانست حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان کرد سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین گلستان دسته می بندم
بدامن جای گل چون زلف خوبان چیده ام خم را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیا کن
همین اشکست اگر هست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین ریشه دارد تخم آدم را
شرار وحشیم اما درین حیرت سرا (بیدل)
زنومیدی بدوش سنگ دارم محمل رم را