نباشد یاد اسباب طرب وحشت گزینی را
شکست دامنم برطاق نسیان ماند چینی را
زاحسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشه از نقش بیدردی تبرا کن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دل نشینی را
حسد تا کی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبر کن درد دینی را
درین گلشن چه لازم محو چندین رنگ و بو بودن
زمانی جلوه آئینه کن خلوت گزینی را
در قرآن میشود ممتاز هر کس فطرتی دارد
بلندی نشه صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
غنیمت میشمار از زاهدان خلوت گزینی را
ورق گردانده است از کهنگیها نسخه گردون
مگر از چشمت آموزد کنون سحرآفرینی را
زدل برگشته مژکانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی می تراود از شکست من
زبان سرمه آلود است موی خویش چینی را
بکمتر سعی نقش از سنگ زایل می توان کردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدم کن دوربینی را
مجو تمکین عالی فطرت از دون همتان (بیدل)
ثبات رنگ انجم نیست گلهای زمینی را