" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٣: نفس آشفته میدارد چو گل جمعیت ما را

نفس آشفته میدارد چو گل جمعیت ما را
پریشان می نویسد کلک موج احوال دریا را
درین وادی که میباید گذشت از هر چه پیش آید
خوش آن ره رو که در دامان دی پیچید فردا را
زدرد مطلب نایاب تا کی گریه سر گردن
تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
باین فرصت مشو شیرازه بند نسخه هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را
گدازد رد الفت فیض اکسیر دگر دارد
زخون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را
بجای ناله میخیزد غبار از خاکسارانت
صدا گردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانست گردد جمع خودداری
که با هر موج میباید گذشت از خویش دریا را
درین گلشن چو گل یک پرزدن رخصت نمیباشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهت گر کند فال حماقت زن
که غیر از گاو نتواند کشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را در پریشانی وطن نبود
که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را
نزاکتهاست در آغوش مینا خانه حیرت
مژه بر هم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیره بختان بس بود (بیدل)
زدود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را