" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣١١: نیست باک از برق آفت دل به آفت بسته را

نیست باک از برق آفت دل به آفت بسته را
زخم خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمی آید درشتی با ملایم طینتان
می شگافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبع دون کی پاس دارد نکته سربسته را
یاس کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندم از مجموعه آفاق نقش شسته را
نشه را از شوخی خمیازه ساغر چه باک
نیست از زنجیر پروا ناله وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
میکشد شمع از مژه خار بپا بشکسته را
نسخه حسن آنقدر روشن سواد افتاده است
کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را
محو شد هستی و تشویش من و ما کم نشد
شبهه بسیار است مضمون زخاطر جسته را
تا زغفلت وارهی در فکر جمعیت مباش
تهمت خوابست مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد (بیدل) خم و پیچ نفس
پاس گوهر نیست ممکن رشته بکسسته را