نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانه مادام راه خویش داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جز صداق در شکست شیشه را
میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان
می دهد این برگ بوی غنچه اندیشه را
کم زهول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعره شیر است مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد
ناخن خاریدن سر گر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیائی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهبا گر بمستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث کرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
ناله یک نی با آتش میدهد صد بیشه را
نور این آئینه را جوهر نمیگردد حجاب
نیست مژگان سدره چشم تماشا پیشه را
گر نباشد بی تمیزیها ما آل کار عشق
کوهکن بر صورت شیرین نراند تیشه را
مفلسانرا (بیدل) از مشق خموشی چاره نیست
تنگدستی باز میدارد زقلقل شیشه را