هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را
پشت پائی بود معراج این بنای پست را
بر فضولی تا کجا خواهی دکان ناز چید
جز کشادوبست جنسی نیست در کف دست را
عمرها شد شور زنجیر از نفس وامیکشم
کشور دیوانه مجنون کرد بند و بست را
قول و فعل طینت بیباک در رهن خطاست
لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را
با همه معدومی از قید توهم چاره نیست
ماهی بحر کمان هم می شناسد شصت را
سرمه گردم تا یقین چشمی بخویشم وا کند
فطرت بینور تا کی نیست بیند هست را
(بیدل) از نازک خیالان مشق همواری خوش است
تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را