هر کجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
میکند چون موج گوهر بی زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع کن که بر گردون هلال
میکند گاهی سپر گاهی کمان شمشیر را
تا بخود جنبی سپر افکنده خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنکان تسلیمت مهیا کرده اند
جبهه شوقی که داند آستان شمشیر را
حسن تا سرداد ابرو را بقتل عاشقان
قبضه شد انگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب گران چشمت بخون ما دلیر
میکند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زائل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضه زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم زدن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج میم زخمم همان خمیازه است
در لب ساغر کن ای قاتل نهان شمشیر را
نو بهار عشرتم (بیدل) که با این لاغری
خون صیدم کرد شاخ ارغوان شمشیر را