" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤: هوس مشتاق رسوائی مکن سود ای پنهان را

هوس مشتاق رسوائی مکن سود ای پنهان را
بروی خنده مردم مکش چاک گریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افگن
چو شبنم آبروئی نیست اینجا چشم گریان را
برین محفل نظر واکردنم چون شمع میسوزد
تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
کفی افشانده ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری
بوحشت دسته می بندم شکست رنگ امکان را
بعرض ناز معشوقی کشید از گریه کار من
سرشک آخر سرانگشت حنائی کرد مژگان را
نقاب از آه من برد اروچاک دل تماشاکن
حجابی نیست جز گرد نفسها صبح عریان را
غباری دیده دیگر ز حال ما چه میپرسی
شکست آئینه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه ات شوخی سرموئی نمی بالد
نگه در دیده آئینه خون شد چشم حیران را
ز گر درنگ این گلشن نبود امکان برون جستن
برنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را
زبینائیست از خار علائق دامن افشاندن
نگاه آن به که بردارد ز راه خویش مژگان را
درین گلشن باین تنگی نباید غنچه گردیدن
چو گل یک چاک دل واشو بدامن کش گریبان را
مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس (بیدل)
که حفظ بوی خود مشکل بود گل های خندان را