از سر مستی نبود امشب خطایم با شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگ گفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بکی
چند خواهد بود آخر جوش یک مینا شراب
دور وهمی میتوان طی کرد چون اوراق گل
ساغر این بزم رنگست و شکستن ها شراب
مست تا مخمور این میخانه، محتاج اند و بس
وهم بنگ است اینکه گوئی دارد استغنا شراب
عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگر ریزی بخاک ما شراب
بیقراران طلب سر تا قدم کیفیت اند
میکند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب
ساغر بزم خیالم نرگس مخمور کیست
میروم مستانه از خود خورده ام گویا شراب
صبح از خمیازه آخر جام شبنم میکشد
حسرت مخمور از خود میکند پیدا شراب
خون شدن سر منزلیم از جستجوی ما مپرس
تاک میداند چها در پیش دارد تا شراب
بهر منع میکشیها محتسب در کار نیست
(بیدل) آخر رعشه می بندد بدست ما شراب