" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦: بخاک راه که گردید قطره زن مهتاب

بخاک راه که گردید قطره زن مهتاب
که چون گلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
بصد بهار سر و برگ این تصرف نیست
جهان گرفت بیک برگ یاسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن بکسوت هوش
فتاده است بفکر کتان من مهتاب
در آن بساط که شمع طرب شود خاموش
ز پنبه سر مینا برون فگن مهتاب
باین صفا نتوان جلوه صباحت داد
گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
بهر طرف نگری عیش میخرامد و بس
ز بس که کرد بفکر سفر وطن مهتاب
ز چاه ظلمت این خاکدان رهائی نیست
مگر ز چیدن دامن کند رسن مهتاب
عبث ز وهم بساط دوام عیش مچین
که کرد تا سحر این جامه را کهن مهتاب
بگلشنی که حیا شبنم بهار تو بود
گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب
سراغ عیشی ازین انجمن نمی یابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
شهید ناز تو در خاک بی تماشا نیست
ز موج خون چمنی دارد از کفن مهتاب
مباش بیخبر از فیض گریه ام (بیدل)
که شسته است جهان را باشک من مهتاب