پیوسته است از مژه بر دیده ها نقاب
            لازم بود بمردم صاحب حیا نقاب
         
        
            حیرت غبار خویش ز چشم نهفته است
            بر رنگ بسته ام ز هجوم صفا نقاب
         
        
            بوی گل و برگ گل اسرار حسن و عشق
            بی پردگی زرویتو جوشد ز ما نقاب
         
        
            تا دیده ام سواد خطت رفته ام ز هوش
            آگه نیم غبار نگاهست یا نقاب
         
        
            اظهار زندگی عرق خجلت است و بس
            شبنم صفت خوش آنکه کنم از هوا نقاب
         
        
            از شرم روسیاهی اعمال زشت خویش
            بر رخ کشیده ایم ز دست دعا نقاب
         
        
            بینش توئی کسی چکند فهم جلوه ات
            ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب
         
        
            از دور باشی ادب محرمی مپرس
            با غیر جلوه سازد و با آشنا نقاب
         
        
            معنی بغیر لفظ مصور نمی شود
            افتاده است کار دل و دیده با نقاب
         
        
            گر بوی گل ز برگ افسردگی کشد
            جولان شوق می کشد از خواب پا نقاب
         
        
            (بیدل) ز شوخ چشمی خود در محیط وصل
            داریم چون حباب ز سر تا بپا نقاب