" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٠: تاب زلفت سایه آویزد بطرف آفتاب

تاب زلفت سایه آویزد بطرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد بحرف آفتاب
دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاب
بینیت آن مصرع عالیست کزاند از حسن
دخل نازش دارد انگشتی بحرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذبست
سایه آخر میرود از خود بطرف آفتاب
بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ما کرد صرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشاکردنی است
شبنم گل میچکد آنجا ز ظرف آفتاب
هر کجا با مهر رخسار تو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
ما عدم سرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیرانست در وضع شگرف آفتاب
بسکه در نظاره مهر جمال او گداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتاب
جانفشانیهاست (بیدل) در تماشای رخش
چون سحر کن نقد عمر خویش صرف آفتاب