چو شمع تا سحر افسانه میشود تب و تاب
نگاه برق خرام است جلوه دریاب
اگر غناطلبی مشق خاکساری کن
حضور گنج براتیست سرنوشت خراب
بفیض کاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوه نیرنگ زندگی نخوری
که شسته اند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساط که از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
بدل اگر برسی جستجو نمی ماند
تحیر است در آئینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
بغنچگی ز گل ما گرفته اند گلاب
ز شرم حلقه آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشد گرداب
عجب که رشته پروین زهم نمی گسلد
چنین که از عرق روی اوست در تب و تاب
ز موج رنگ بد و ران نشه نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ما سست دلیل
خم کلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چاره کند سرنوشت را (بیدل)
نشست سر خط موج از جبین دریا آب