" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥١: صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب

صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل افتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمی آید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آن زلف خون شد طاقت دلهای چاک
صبح ما آخر شفق گردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعت آفتاب
طره مشکین او هم تازه کرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی می برند اهل صفا
می فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژده ای ذوق گرفتاری که بازم میرسد
نکهت زلف کسی از دشت مشک افشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخون نامه ایست
روی او فردیست گوئی در شکست شان شب
لمعه صبحی که میگویند در عالم کجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جز برهان شب
گوشه گیر وسعت آباد غبار جهل باش
پرده پوش یکجهان عیب است هندستان شب
(بیدل) از پیچ و خم زلفش رهائی مشکلست
بر کریمان سهل نبود رخصت مهمان شب