هر کجا بی رویت از چشمم برون میگردد آب
گر همه در پرده خار است خون میگردد آب
دل بسعی اشک در راه تو گامی میزند
آتشی دارم که از بهر شگون میگردد آب
صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تخته مشق کدورت از سکون میگردد آب
نرم خویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداری کند چون سرنگون میگردد آب
آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی است
چون بیکجا میشود ساکن زبون میگردد آب
روز ما شب گشت و ما پی اختیار گریه ایم
هر که در دود افتد از چشمش برون میگردد آب
عرض حاجت میگدازد جوهر ناموس فقر
آه کاین گوهر زدست طبع دون میگردد آب
اعتبارت هر قدر بیش است کلفت بیشتر
تیره گی بالد زدریا چون فزون میگردد آب
دل زضبط گریه چندین شعله طوفان میکند
تا سر این چشمه می بندم جنون میگردد آب
بسکه سرتاپایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پی جای خون میگردد آب
زین خمارآباد حسرت باده ئی پیدا نشد
شیشه ام از درد نومیدی کنون میگردد آب
دل بطوفان رفت هر جا جوهر طاقت گداخت
خانه سیلابیست (بیدل) گرستون میگردد آب