" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧١: هرگه بباغ بیتو فگندم نظر دراب

هرگه بباغ بیتو فگندم نظر دراب
تمثال من برآمد از آئینه تر درآب
جائیکه شرم حسن تو آئینه گر شود
کس روی آفتاب نبیند مگر در آب
صبحی عرق بهار گذشتی درین چمن
هر جا گلی دمید فرو برد سر در آب
نتوان دم تبسم لعل تو یافتن
یاقوت زهره ئی که ندزدد جگر در آب
ای طالب سلامت از آفات نگذری
در ساحل آتش است تو کشتی ببر در آب
اجزای دهر تشنه جمعیت دل است
هر قطره راست حسرت سعی گهر در آب
چون موج در طبیعت آفاق حرکتی است
آن گوهرش هنوز نداده است سر در آب
پرواز در حیاکده زندگی تر است
ای موج بیخبر بشکن بال و پر در آب
فریاد اهل شرم بگوش که میرسد
بیش از حباب نیست نفس پرده در در آب
جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست
این شعله را شبی است که دارد سحر در آب
خلقی بداغ بیخبری غوطه خورده است
من هم چو شمع خفته ام آتش بسر در آب
(بیدل) گم است هر دو جهان در گداز شوق
آن کیست گیرد از نمک خود خبر در آب