" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: آگاهی و افسردگی دل چه خیال است

آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
تا دانه بخود چشم کشود است نهال است
آئینه گل از بغل غنچه برون نیست
دل گر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرت کده دهر جز اوهام چه دارد
آباد کن خانه آئینه خیال است
بر فکر بلند آنهمه مغرور مباشید
اینجا مه نو ناخنه چشم کمال است
کی فرصت عیش است درین باغ که گل را
گر گردش رنگیست همان گردش سال است
از ریشه نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آئینه توان دید مثال است
هر گام براه طلبت رفته ام از خویش
نقش قدمم آئینه گردش حال است
هر جا روم از روز سیه چاره ندارم
بی روی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارم که بآهنگ طپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
از ذره مفرسای بپرد از توهم
خورشید هم از آینه واران زوال است
(بیدل) من وآندولت بیدرد سر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است