اشک یک لحظه بمژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آئینه این اسرار است
بسکه گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بی دستار است
شیشه ساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگ دلان کهسار است
خشت داغیست عمارت گر دل
خانه آینه یک دیوار است
میکشی سرمه عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار است
همچو آئینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار است
گوش کوتا شود آئینه راز
ناله ما نفس بیمار است
درد گل کرد زکفر و دین شد
سبحه اشک مژه زنار است
نیست گرداب صفت آرامم
سرنوشتم بخط پرکار است
از نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغر گل را عار است
غافل از عجز نگه نتوان بود
آسمان ها گره این تار است
نکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار است
(بیدل) از زخم بود رونق دل
خنده گل نمک گلزار است