الفت تن باعث فکر پریشان دل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب و گل است
عمر را کوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هر جا محو گردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کز هجوم آبله این دشت سر تا پا دل است
شسته میگردد نمایان سر خط موج از محیط
نقش مازین صفحه پیش از ثبت کردن زایل است
وهم هستی بست بر آئینه ام رنگ دوئی
تا کسی خود را نمی بیند بوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگر گردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلی گونه ئی داریم و بس
موج را گرد شکست آئینه دار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چون شفق گردیکه بال افشانده اینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی بذوق گریه نتوانم گذشت
تا نمی در چشم دارم خاک این صحرا گل است
چیده ام بر خویش از غفلت بساط آگهی
این حباب آئینه دل دارد اما (بیدل) است