امشب که بدل حسرت دیدار کمین داشت
هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت
کس وحشت از اسباب تعلق نه پسندید
دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت
از وهم مپرسید که اندیشه هستی
در خانه خورشید مرا سایه نشین داشت
هر تجربه کاری که درین عرصه قدم زد
ساز دل جمع آنطرف ملک یقین داشت
عمریست که در بند گداز دل خویشیم
ما را غم ناصافی آئینه برین داشت
چون سایه بجز سجده مثالی ننمودیم
همواری ما آئینه در رهن جبین داشت
در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم
زین حلقه کمند امل آرایش چین داشت
از پرده دل رست جهان لیک چه حاصل
آئینه نفهمید که حیرت چه زمین داشت
با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم
فریاد که آئینه ما خانه زین داشت
آفاق تصرفکده شهرت عنقاست
جز نام نبود آنکه جهان زیر نگین داشت
(بیدل) سر این رشته به تحقیق نه پیوست
در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت