ای که دنیا و جلالش دیده ئی خمیازه است
همچو مستی گرمآلش دیده ئی خمیازه است
حسرتی میبالد از خاک بهار اعتبار
قد کشیدن کز نهالش دیده ئی خمیازه است
غنچه نقد راحتش از پیکر افسرده است
گل اگر عرض کمالش دیده ئی خمیازه است
باده پیمائی همین درس خموشان تو نیست
ورنه عالم قیل و قالش دیده ئی خمیازه است
میچکد مخموری از آغوش جام کائینات
گر همه چرخ و هلالش دیده ئی خمیازه است
نعمت فقر و غنا هم آرزوئی بیش نیست
گرزچینی تا سفالش دیده ئی خمیازه است
ساغر لب تشنگان عشق را کوثر کجاست
هر چه از موج زلالش دیده ئی خمیازه است
حیرتم در جلوه اش آهسته می گوید بگوش
اینکه آغوش وصالش دیده ئی خمیازه است
طایر ما را چو مژگان رخصت پرواز نیست
آنچه در آغوش بالش دیده ئی خمیازه است
باده هستی که دردش وهم و صافش نیستیست
چون سحر گر اعتدالش دیده ئی خمیازه است
آخر ای (بیدل) چه کردی حاصل از بزم وصال
وقف چشمت تا جمالش دیده ئی خمیازه است