باز گردون در عبیر افشانی زلف شب است
سرمه خط که امشب نور چشم کوکب است
تشنگان وادی امید را ترکن لبی
ایکه جوش چشمه خضرت بچاه غبغب است
یاد زلفت گر نباشد دل طپش آواره نیست
طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است
مدت بیماری امکان که نامش زندگیست
یکنفس تحریک نبض و یکشرر گرد تب است
هرکرا دیدیم درس وحشت از بر میکند
محفل آفاق طفلان جنون را مکتب است
جان بیرنگیست هرکس بگذرد از قید جسم
ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است
از فریب سرمه سائیهای آن چشم سیاه
سرمه دان را میل انگشت تحیر بر لب است
ذره ئی در دشت امکان از هوس آزاد نیست
صبح و شام اینجا غبار کاروان مطلب است
نیست تشویش خر و بارت بغیر از عذر لنگ
گر توانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است
در بیا بانیکه ما راه طلب گم کرده ایم
کرم شب تابی اگر در جاوه آید کوکب است
جز شکست بیضه تعمر پر پرواز نیست
گر ز خودداری دلت وارست مذهب مشرب است
بر لب اظهار (بیدل) مهر خاموشی است لیک
سینه ما چون خم می گرم جوش یا رب است