بازم بدل نوید صفائی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاه کیست که از جوش کشتگان
بسمل چون رنگ در جگر خون طپیده است
گل جام خود عبث بشکستن نمیدهد
صاف طرب بشیشه رنگ پریده است
جرأت کجا و من ز کجا لیک چاره نیست
نقاش دامن تو بدستم کشیده است
تا غنچه تو بند قبا باز میکند
آغوش ها چو صبح گریبان دریده است
غافل مباش از دل یاس انتخاب من
این قطره از گدازد و عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجز که با آن فسردگی
بی منت قدم بشکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام می دهد
غافل که گرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چو گوهر از گره خویش میرویم
پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بی نیازیم
در شش جهت تغافلم آئینه چیده است
(بیدل) تجردم علم شان نیستی است
این خامه خط بصفحه هستی کشیده است