" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٨: باز وحشی جلوه ئی در دیده جولان کرد و رفت

باز وحشی جلوه ئی در دیده جولان کرد و رفت
از غبارم دست برهم سوده سامان کرد و رفت
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
در دل هر دره صد خورشید پنهان کرد و رفت
رنجها در عالم تسلیم راحت میشود
شمع از خار قدم سامان مژگان کرد و رفت
بی تمیزی دامن نازی بصحرا میفشاند
شوخی اندیشه ما را گریبان کرد و رفت
بود در طبع سحر نیرنگ شبنم سازئی
تنگی غفلت نفس را اشک غلطان کرد و رفت
نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش
اینقدر دانم که بر آئینه بهتان کرد و رفت
رنگ گرداندن غبار دست برهم سوده بود
بیخودی آگاهم از وضع پشیمان کرد و رفت
سعی بیرون تازیت زین بحر پردشوار نیست
میتوان چون موج گوهر ترک جولان کرد و رفت
خاک غارت پرور بنیاد این ویرانه ایم
هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
جای دل (بیدل) درین محفل سپندی داشتم
بسکه تنگ آمد پری افشاند و افغان کرد و رفت