باز وحشی جلوه ئی در دیده جولان کرد و رفت
            از غبارم دست برهم سوده سامان کرد و رفت
         
        
            پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
            در دل هر دره صد خورشید پنهان کرد و رفت
         
        
            رنجها در عالم تسلیم راحت میشود
            شمع از خار قدم سامان مژگان کرد و رفت
         
        
            بی تمیزی دامن نازی بصحرا میفشاند
            شوخی اندیشه ما را گریبان کرد و رفت
         
        
            بود در طبع سحر نیرنگ شبنم سازئی
            تنگی غفلت نفس را اشک غلطان کرد و رفت
         
        
            نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش
            اینقدر دانم که بر آئینه بهتان کرد و رفت
         
        
            رنگ گرداندن غبار دست برهم سوده بود
            بیخودی آگاهم از وضع پشیمان کرد و رفت
         
        
            سعی بیرون تازیت زین بحر پردشوار نیست
            میتوان چون موج گوهر ترک جولان کرد و رفت
         
        
            خاک غارت پرور بنیاد این ویرانه ایم
            هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
         
        
            جای دل (بیدل) درین محفل سپندی داشتم
            بسکه تنگ آمد پری افشاند و افغان کرد و رفت