پربیسکم امروز کسی را خبرم نیست
آتش بسر خاک که آنهم بسرم نیست
رحم است بنومیدی حالم که رفیقان
رفتند بجائیکه در آنجا گذرم نیست
ایکاش فنا بشنود افسانه یاسم
میسوزم و چون شمع امید سحرم نیست
حرف کفنی میشنوم لیک ته خاک
آنجا مه که پوشد نفسم را ببرم
چون گردن مینا چه کشم غیرنگونی
عالم همه تکلیف صد اعست و سرم نیست
وهم است که گل کرده ام از پرده نیرنگ
چون چشم همین میپرم و بال و پرم نیست
جائیکه دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جزا فشردن دامان ترم نیست
آگه نیم از داغ محبت چه توان کرد
شمعیکه تو افروخته در نظرم نیست
از کشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گویند دل گم شده پامال خرامیست
فریاد دران کوچه کسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود میدوم اما اثرم نیست
هرچند کنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه بجز خانه بیرون درم نیست
بی مرگ بمقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این بود که چیزی ننمودم
از آئینه داران تکلف خبرم نیست
(بیدل) چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعم که گلی به ز بریدن بسرم نیست