" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٨: بر روی ما چو صبح نه رنگی شکسته است

بر روی ما چو صبح نه رنگی شکسته است
گردی ز دامن طپش دل نشسته است
بی آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینه زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستان که موج می
صد توبه را بیک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله گرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز
حیرت ز چشم آینه بیرون نشسته است
نومیدیم زد رد سر آرزو رهاند
آسوده ام که رشته سازم گسسته است
تا چند باد رشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همه گر بی نشان شوی
عنقا هم از زبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم
پرواز ما چو رنگ ببال شکسته است
آزار ظالم از اثر دستگاه اوست
(بیدل) بخون نشستن خنجر ز دسته است