بر طپیدنهای دل هم دیده ئی واکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشا کردنیست
یا بخود آتش توان زد یا دلی باید گداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدر هاکردنیست
از ورق گردانی شام و سحر غافل مباش
زیر گردون آنچه امروز است فردا کردنیست
هر کف خاکی بجوش صد گداز آماده است
یکقلم اجزای این میخانه صهبا کردنیست
خاک ما خون گشت و خونها آب گردید و هنوز
عشق می داند که بی رویت چه با ما کردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بی نشانی میزند موج از طلسم کائنات
گر همه رنگست هم پرواز عنقا کردنیست
حیرتی دادم خبر از پرده زنگار جسم
شاید این آئینه دل باشد مصفا کردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالم کرده ام
گر همه یکقطره خونست دل جاکردنیست
اضطرابم در گره دارد کف خاکستری
چون سپند از ناله من سرمه انشاکردنیست
قامت خم گشته میگویند آغوش فناست
ناخنی گل کرده ام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم (بیدل) از کمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی و کار ما ناکردنیست